ماهان و ملیکاماهان و ملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره

ملوسک و عروسک

روزهای زیبای پاییزی

پاییز فصل خیلی زیباییه هر سال ما کلی خاطره از دورهمی ها و گردش هامون تو پاییز واسمون به جا میمونه با اینکه هوا رو به سردی میره ولی تفریح کردن توی باغ و جنگل ودر  کنار برگ های زیبای پاییزی که زمینو پر کرده همراه با گرمایی که از آتیش به پا میشه واقعا صفا داره . در کنار ما ماهان و ملیکا هم حسابی بهشون خوش میگذره و بازی میکنن . ماهان که کلا عشقه آتیشه و نصف وقتشو به چوب انداختن توی آتیش میگذرونه اول یه عکس به جا مونده از پاییز پارسال و حالا عکس های امسال در کنار آوینا جون و به تبعیت از اون در حال ژست گرفتن  یه عکس در کنار دایی جونا و کوچولوهای نازمون پرهام و پارمیس بازم عکس از دوقلوهای کو...
23 دی 1394

مهد کودک الینا

کم کم که به اواخر تابستون نزدیک میشدیم بازم دغدغه مهد کودک بچه ها رو داشتم هزارتا فکر و سوال توی سرم بود نظرات اطرافیان هم که جای خود داشت بازم به شدت دچار تردید بودم که فرستادنشون به مهد کودک کار درستی هست یا نه  نظرات بقیه مبنی بر اینکه بچه ها کوچک هستند ، گناه دارن ، مربیا مثه مامان نمیشن ، از درس و مدرسه زده میشن ، خسته میشن وهزارتا حرف دیگه باعث میشد از اینکه فکر کنم بفرستمشون مهد دچار عذاب وجدان بشم و احساس کنم مامان خوبی نیستم و در حقشون ظلم میکنم ولی با گذشتن سه ماه تابستون و بودنشون توی خونه به این نتیجه رسیده بودم که اگه نصف روز رو توی مهد در کنار بچه های هم سن وسال خودشون مشغول بازی باشن منم میتونم یه استراحت روحی داشته باش...
20 دی 1394

عکس های جا مونده

ماهان و ملیکا در حال بازی با خمیر بیشتر تو این گوشه دنج با هم بازی میکردن میگفتن اینجا خونمونه یه مدت بازی مورد علاقشون شده بود عروس بازی حالا به هر طریقی که میتونستن به نوبت ملیکا یا آوینا عروس میشد تو حالت های خوبش که از یه چادر به عنوان لباس عروس استفاده میکردن ولی وقتایی هم بود که به یه چادر راضی نمیشدن و هرچی میدیدن رو سرشون مینداختن در بدترین حالت هم که پتو مسافرتی میشد لباس عروس  گریه های ملیکا خانوم هم واسمون شده بود دردسری براش فرقی نمیکرد خونه باشیم یا بیرون تا از چیزی ناراحت میشد میرفت یه گوشه مینشست به گریه کردن و مکافاتی بود تا راضی کردنش  می تولد پرهام وپارمیس نازنینم دوقلوهای دا...
13 دی 1394

مروری بر خاطرات مهد کودک مهر آرا

سال قبل با وجود تردید زیاد من نسبت به رفتن یا نرفتنتون به مهد کودک گذشت و ازش فقط یه مقدار خاطره و عکس باقی مونده واز اونجایی که شما عشقهای ناز من هنوز خیلی کوچولو هستید نمیدونم چیزی از اون خاطرات تو ذهنتون باقی میمونه یا نه و تنها کاری که من میتونم انجام بدم اینه که خاطراتتونو ثبت کنم تا واستون یه یادآوری بشه . حالا بریم سراغ عکس ها البته ناگفته نماند که من فقط یه گوشه کوچولو از خاطراتتونو میتونم ثبت کنم چون توی خیلی از مراسمتون حضور نداشتم . یه عکس از ملیکا در کنار دوستاش فاطمه و آیتا مشغول بازی  بازم ملیکا در کنار مربیشون خاله مژده که داره صورتشونو نقاشی میکنه ماهانی هم که طبق معمول اجازه نداده بود خاله صورتشو نقا...
13 دی 1394
1